خدایا ...
فقط امشب
به حال من خدایی کن !!!
آرزو میکنم وقتی یاد من افتادی
چنان آسمان دلت بگیرد
که با هزار شب گریه هم
آرام نگیری ...
کاش به جای دلم گلویم تنگ میشد
هوا نمیرسید و بعد خلاص...
خدایا مرا ببخش
یا او یا هیچکس
اگر با دیگری برود
به دیگریهایت خیانت میکنم...
تنهایم
مثل همان مسجد بین راه
هر که می آید مسافر است
میشکند!!
هم نمازش را ...
هم دلم را ....
وقتی یکی را دوست دارید، آرزوھایتان آرزوھای اوست.
وقتی یکی را دوست دارید، به زندگی ھم عشق می ورزید.
وقتی یکی را دوست دارید، واژه تنھایی برایتان بی معناست.
وقتی یکی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، ناخودآگاه برایش احترام خاصی قائل ھستید.
وقتی یکی را دوست دارید، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است.
وقتی یکی را دوست دارید، ھر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید.
وقتی یکی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است.
وقتی یکی را دوست دارید، در کنار او که ھستید، احساس امنیت می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اھمیت می دھید.
وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید از خواسته ھای خود برای شادی او بگذرید.
وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی اش دست به ھر کاری بزنید.
وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید به ھر جایی بروید که فقط او در کنارتان باشد.
وقتی یکی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامش تان می شود.
وقتی یکی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.
وقتی یکی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.
وقتی یکی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بھترین خواھد بود اگر چه در واقع چنین نباشد.
وقتی یکی را دوست دارید، تحمل سختی ھا برایتان آسان و دلخوشی ھای زندگی تان فراوان می شوند.
وقتی یکی را دوست دارید، به ھمه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوھای تان را آسان می شمارید.
وقتی یکی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.
وقتی یکی را دوست دارید، شادی هایش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی هایش برایتان سنگین ترین غم دنیاست.
وین آدامز، ۶۶، و کاترین کینگ، ۵۹ ساله زوج کانادایی زندگی روتین شهری خود را رها کردهاند و شبه شهری زیبا در در ساحل توفینو جزیره ونکوور بریتیش کلمبیا به دور از شلوغیهای زندگی متمدن برای خود ساختهاند. این خانه ی جزیره ای رویایی روی آب شناور است.و از ۱۲ سکو تشکیل شده است که با یک مسیر چوبی به هم وصل شدهاند.
این زوج عاشق در طول زمستان از آب باران و در تابستان از آب آبشاری که در نزدیکی آنهاست برای تامین آّب خود استفاده میکنند. این مجموعه زیبای شناور پر از خانههای سبزی است که در طول سال در آنها میوه و سبزیجات پرورش میدهند و برق آن هم از طریق صفحههای خورشیدی (البته اخیرا بخاطر طوفان خراب شده است)تامین میشود.
این خانه همچنین دارای یک فانوس دریایی و تعداد زیادی گلدانهای پر از گل می باشد.زوج موفق ما در خانهشان از مرغ و خروس هم نگهداری میکنند و برای در امان ماندنشان از حیوانات وحشی، آغلی برای آنها ساختهاند.
وین آدامز(Wayne Adams) و کاترین کینگ ( Catherine King) در سال ۱۹۹۲ شروع به ساخت جزیره زیبای شناور خود کردند.
صفحه اصلی این خانه شناور شامل یک گالری هنری، یک استودیو، یک اتاق رقص، و ۵ گلخانه می باشد
آنها غذا را از نیم هکتار فضای باغبانی خود تامین می کنند
آب را از آب باران و آبشاری که در نزدیکی است، بدست می آورند
آنها از پانل های خورشیدی برای تولید برق استفاده می کردند، اما این پانل ها به تازگی خراب شده است
تمام اینها از یک طوفان زمستانی که باعث افتادن برخی از درختان شد، آغاز گردید
کینگ و آدامز از چوب برای ساخت قسمت اول خانه شناور خود استفاده نمودند
مجموعه آنها در حال حاضر از ۱۲ بستر شناور تشکیل شده است
کاترین آدامز، ۵۹ ساله، موسیقیدان، رقاص، نویسنده و نقاش است
وین آدامز یک کنده کار و مجسمه ساز است که با فروش مجسمه های حک شده از چوب، عاج فیل و ماموت گذران زندگی می کند.بسیاری از کارهای هنری آنها مثل کندهکاریها و شمعها در توفینو به فروش میرسد.
این زن و شوهر میزبانان خوبی هم هستند و بسیار مهمان نوازند. آنها عاشق توریستها می باشند و امکان بازدید از خانه را برایشان فراهم می کنند؛ بهخصوص زوجهای جوانی که دوست دارند خودکفایی را از آنها بیاموزند.
سلام
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لااقل
حتی هر وهله
گاهی
هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست
راستی خبرت بدهم خواب دیدهام خانه ای خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار … هی بخند
بیپرده بگویمت: چیزی نمانده است
من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟
نه ریرا جان! نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت مینویسم
حال همه ما خوب است اما تو باور نکن